پاورپوینت درس پنجم هدیه های آسمان پایه چهارم دبستان سخنی که سه بار تکرار شد (pptx) 21 اسلاید
دسته بندی : پاورپوینت
نوع فایل : PowerPoint (.pptx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد اسلاید: 21 اسلاید
قسمتی از متن PowerPoint (.pptx) :
درس
پنجم هدیه
های
آسمان
پایه
چهارم
دبستان
سخنی
که سه بار تکرار شد
از روزی که به آن محلّه رفتند یک روز خوش هم ندیدند!
در طول روز از سروصدای زیاد همسایه در امان نبودند و شب ها تا دیر وقت از صدای بلند خنده های آنها خواب راحت نداشتند.
صبر مرد تمام شده بود؛ تصمیم گرفت شکایت همسایه ی خود را نزد پیامبر ببرد.
«ای رسول خدا! از وقتی به این خانه آمده ایم، از شرّ این همسایه در امان نیستیم؛ نه روزها آسایش داریم و نه شب ها می توانیم استراحت کنیم. »
لبخندی که همیشه بر لبان پیامبر بود، محو شد.
آثار اندوه در چهره ی ایشان آشکار
گردید. باید
جلوی آزار این همسایه را می گرفت و او را از زشتی کارش باخبر می ساخت.
سه نفر از نزدیک ترین یاران خود را صدا کرد و به آنها فرمود: «سخنی را که اکنون به شما می گویم، بعد از نماز جماعت با صدای بلند در مسجد تکرار کنید تا همگان بشنوند.
»
نماز ظهر پایان یافت. علی علیه السّلام ابوذر و سلمان که هر کدام در گوشه ای از مسجد نشسته بودند، از جا برخاستند و با صدای بلند، سه بار این سخن را تکرار کردند:
«رسول خدا فرمودند تا به شما اعلام کنیم
هر کس همسایه اش ...
هر کس همسایه اش از شرّ او در امان نباشد ...
هر کس همسایه اش از شرّ او در امان نباشد، مؤمن نیست. »
با انجام دادن چه کارهایی می توانیم به سفارش پیامبر درباره همسایه عمل کنیم ؟
با آنها مهربان باشیم
در هنگام بیماری از آنها عیادت کنیم
با سر و صدا باعث آزار همسایه نشویم
در کارها به آنها کمک کنیم
پاس بده ...
شوت
کن ...
گُل
... گُل
...
دَرِ یکی از
خانه ها
باز می شود. پیرزن همسایه است؛ همان که مادرم
می گوید مدّت هاست مریض
است
.
رنگش پریده است. کمی نگاهمان می کند؛
می خواهد
چیزی بگوید امّا نمی
گوید. به
بچّه ها نگاه می کنم. بازی متوقّف شده است. همه به فکر فرو رفته اند ... .
گفت وگو کنید
به نظر شما، بچّه ها به چه چیزهایی فکر می کنند؟
به این که با
سر و صدای خود باعث آزار و اذیت همسایه مریض شده اند و باید این کار را نکنند و از او معذرت خواهی
کنند.
ایستگاه فکر
هر کاری می کردم که حواسم به درس باشد، نمی شد
.
« : داشتم کلافه می شدم؛ پیش مادرم رفتم و گفتم: من دیگر تحمّل ندارم
!
مگر با این همه سر و صدا می شود درس خواند؟ آخر این چه همسایه ای
است؟
مادر گفت: به جای اینکه پشت سرشان چیزی بگویی، برو درِ خانه ی آنها را بزن و بگو صدای تلویزیون را کم
کنند.
گفتم: ! خجالت می
کشم!
مادر
گفت:
گفتن حرف حق که خجالت ندارد! با احترام و مؤدّبانه خواست هات را
به آنها بگو!