قصه های پیامبران

در بخشی از کتاب قصه‌های پیامبران می‌خوانید:

جادوگرها شروع کردند و نخ‌ها و طناب‌ها و چوب‌هایشان را تکان دادند و چیزهایی زیر لب گفتند و وسایل خودشان را انداختند و مارهای مختلفی بوجود آمد و مردم برایشان دست زدند و از دیدن این نمایش خوشحال بودند و فرعون خندید. وقتی نوبت حضرت موسی رسید. عصایش را انداخت و عصا به ماری بزرگتر از مارهای جادوگرها تبدیل شد و مارهای جادوگرها را خراب کرد و خورد. جادوگرها که می‌دانستند مار حضرت موسی واقعی است به سجده افتادند و جادوگر بزرگ گفت:
-موسی واقعا خدای تو را باید پرستید.
بقیه‌ی جادوگرها هم همین حرف را تکرار کردند و به خدا ایمان آورند. در همین لحظه بود که آسیه همسر فرعون، که زن فهمیده و درستکاری بود گفت:
-به راستی که خدای تو یگانه و قدرتمند است.
همه به آسیه که ملکه‌ی مصر بود نگاه کردند. آسیه از قبل در مورد خدای یگانه فکر می‌کرد و حالا با دیدن معجزه‌ی خدا نسبت به خدای یگانه اعتماد کرده بود. آسیه گفت:
-من خدایی را می‌پرستم که تواناست و پیامبرهایش را برای راهنمایی ما می‌فرستد.
فرعون که عصبانی شده بود و حتی فکرش را هم نمی‌کرد همه چیز برعکس اتفاق بیفتد. فریاد زد:
-همه را دستگیر کنید. باید همه اشان را بکشین و شکنجه کنید. پادشاهی مصر مال من است. من خدای مصر هستم وقتی همه‌تان را بیچاره کردم آن وقت می‌فهمید خدا چه کسی است.
صورت فرعون از عصبانیت کبود شده بود و حتی فکرش را هم نمی‌کرد همسرش به خدای یگانه و حضرت موسی ایمان بیاورد. رو به آسیه گفت:
-ای دیوانه.
آسیه گفت:
-من دیوانه نیستم. اتفاقا الان عاقل شدم. من به خدای یگانه ایمان آوردم.
مادر آسیه، که سعی داشت دخترش را نصیحت کند با ترس گفت:
-ساکت باش آسیه.
آسیه گفت:
-من ساکت نمی‌شم. مادر...
مادر آسیه گفت:
-تو می‌خوایی فرعون را عصبانی کنی.
اما آسیه توجهی به این چیزها نداشت و آن قدر نور ایمان در وجودش بود که از هیچ چیز نمی‌ترسید. بر طبق حدیثی از پیامبر اکرم، برترن زنان اهل بهشت چهار نفر هستند، حضرت خدیجه، حضرت فاطمه، آسیه همسر فرعون و حضرت مریم.

فایل های دیگر این دسته

مجوزها،گواهینامه ها و بانکهای همکار

دانلود فایل دانشجویی و دانش آموزی دارای نماد اعتماد الکترونیک از وزارت صنعت و همچنین دارای قرارداد پرداختهای اینترنتی با شرکتهای بزرگ به پرداخت ملت و زرین پال و آقای پرداخت میباشد که در زیـر میـتوانید مجـوزها را مشاهده کنید